8.1. مقصود از «واقعیتِ» مورد اشاره در برهان صدیقین
بسم الله الرحمن الرحیم
8. مقصود از «واقعیتِ» مورد اشاره در برهان صدیقین(1)
مقدمه
بحث بر سر مقدماتی بود که برای درک مقصود از برهانی که علامه طباطبایی مطرح کرده بود لازم بود. ما اولین کاری که باید انجام دهیم این است که معلوم کنیم که مقصد و هدف این برهان چیست. اگر این مقصود خوب معلوم شود جلوی خیلی از ابهامها را میگیرد و میتوان به خیلی از آنها پاسخ داد. اشاره شد که علامه کلمه «وجود» را که کلمهای محوری و مهم در دستگاه فلسفی بود کنار گذاشت و سراغ کلمه «واقعیت» رفت چون میخواست اشاره کند به موطنی که اجلی و - چنانکه عرض شد- اوسع باشد از این مفهوم فلسفی وجود؛ و لذا باید یک مقداری مقصد اصلی این برهان را بیشتر توضیح دهیم. در واقع، بدون توجه و درک حوزههایی که این برهان به ماورای آنها ناظر است، مقصد خود برهان درست روشن نمیشود؛ یعنی باید آن مقصد برهان را درست در نظر بگیریم تا بتوانیم با این مفهوم، مطلب مورد اشاره را به هم پاس بدهیم، نه اینکه از توصیفگریِ این مفهوم استفاده کنیم. برای این منظور، در این جلسه به دو مطلب میخواهم اشاره کنم:
1. اشارهی کلمه واقعیت به چه موطنی است؟
اولین نکته این است که وقتی ما در این قضایایی که لفظ وجود را برداشتیم و به جایش لفظ واقعیت را قرار دادیم، با این لفظ به کجا میخواهیم اشاره کنیم؟ این موطن [موطن واقعیت به نحو اشارهای] چه حوزههایی را شامل میشود که ما میخواهیم از اینها رد شویم و به بالاترش اشاره کنیم.
ابتدا مثالی بزنم که مرادم را بهتر معلوم کند. مثلا در همین علوم فیزیک کیهانی یک جمله سادهای بیان میکنید که: «بحث ما امروز درباره منطقهای از جهان است که هنوز نورش به ما نرسیده است.» مقصود از این جمله کاملا واضح است؛ اما متکلم برای اینکه توضیح دهد که این منطقه کجاست باید ابتدا ببیند که مخاطبان او با چه حوزه هایی آَشنا هستند. ممکن است [افق دید] مخاطب [در حدی باشد که] فکر کند آنچه نورش به ما رسیده خورشید است و بالاتر از آن نورش به ما نرسیده است. در اینجا به او میگویند که خود این خورشید درون یک منظومه شمسی است که آن هم درون یک کهکشان است و صدها کهکشان دیگر داریم که نورشان به ما رسیده و ... . در واقع، تا مخاطب ما درکی از کهکشان نداشته باشد و هنوز کهکشان را نشناخته باشد چگونه میخواهد بحث ما درباره منطقهای که نور آن به ما نرسیده را درک کند. این جمله که که جایی هست که هنوز نورش به ما نرسیده، یک تصور بسیط و ابتدایی برای هرکسی ایجاد میکند که مقصود را میفهمد، اما اینکه کسی میتواند این منطقه را خوب و عالمانه درک کند، که قبلش کهکشان را درک کرده باشد.
در موضوع ما هم همین طور. برهانهایی که به جای وجود، واقعیت را گذاشتند میخواهند به موطنی اشاره کنند که بسیار فراتر از موطن وجود و عدم مقابلی (وجود توصیفی) است. انسان ابتدا باید موطن وجود و عدم، موطن طبایع، موطن روابط و نسب، موطن استلزامات و ... را درک کرده باشد تا بتوان گفت ورای اینها هم خبری است و غرض این برهان، ماروای این مواطن است. تا کسی نفهمد این حوزهها، نمیتواند بفهمد ورای اینها را که این برهان هدفگیری کرده است. این برهان هدفگیری کرده موطنی را ورای اینها. چرا؟ چون وجود را برداشتیم و به جایش گذاشتیم واقعیت. واقعیت هم نه به نحو توصیفگری است، که بعدا عرض میکنم، الان در اینجا داریم از واقعیت به نحو اشارهای استفاده میکنیم. اشاره به چی؟ اشاره به موطنی که از خصوصیاتش این است که مقابل ندارد. این خیلی مهم است که از اول بفهمیم که این برهان هدفگیری کرده موطنی را که اصلا مقابل ندارد؛ و آلتهای ذهنی که میتواند به وسیله آنها منطق و فلسفه تشکیل دهد لامحاله باید مقابل داشته باشند. پس هدف برهان اشاره به موطنی است که مقابل ندارد اما به وسیله توصیفگری که حتما مقابل دارد. توضیح اینها را قبلا عرض کرده بودم [که اساسا ذهن بدون مقابله نمیتواند به هیچ مفهومی برسد.]
تلمیذ: قبلا استدلالی درباره تبیین اینکه چرا پیدایش یک مفهوم، محصول مقابله است بیان کردید اما به نظرم لامحاله بودنش (یعنی اینکه غیر از این راه دیگری وجود ندارد) را بیان نفرمودید.[1]
پاسخ: فعلا برای روال طبیعیِ ظهور مفاهیم همین را بپذیریم کافی است ولو که فرمایش شما صحیح است یعنی ببینیم میشود برای محال بودن طرف مقابلش هم دلیل آورد یا نه [= اصل مطلبش اگر قبول باشد بحث ما پیش میرود و اینکه راه دیگری وجود دارد یا ندارد را برای بحث حاضر نیازی نداریم.]
2. واقعیت مورد نظر در این برهان، واقعیت خاص نیست.
ادامه بحث جلسه هشتم در برگه بعدی وبلاگ (برگه زیرین)
[1]) [تلمیذ: مطلب مذکور در جلسه سوم بحث اعتباریات (که در وبلاگ اعتباریات هم موجود است) مطرح شده که به بیان زیر است. البته ظاهر مطلب این است که برهان بر استحاله آمده است اما به نظرم استحاله اثبات نشد. ابتدا متن برهان را ارائه می کنم سپس سوالاتی را عرضه خواهم کرد که اگر پاسخ دهید ممنون میشوم.]
"برهان بر اینکه چرا یک مفهوم محال است در ذهن ظهور کند الا بالمقابله
1- می دانیم که نفس در ابتدای وجودش در عالم دنیا، مدرَکات حاضر ممتاز ندارد (مقصود، مدرَک حصولی و مفهوم ذهنی است) یعنی بچه در ابتدا در همان فضای طلق ابنسیناست. وقتی بخواهد از این فضا درآید، باید فعلی برایش حادث شود که بواسطه آن مفهومی شکل بگیرد. در لحظه وقوع آن فعل و ادراک، مقابله برایش معنا ندارد؛ اما با توجه به گستردگی وجود او در زمان، او در زمان بعد مقابلش را تجربه میکند و از این بستر گسترده أحداث در وجودش، آن مفاهیم را ادراک میکند.
2- هر مفهومی با تعینی گره خورده است. وفتی هر مفهومی یک تعین نفسی دارد، حصول تعین، گره خورده به یک فضای بیرون از تعین؛ یعنی تعینِ بینهایت، فرض ندارد: خود تعین میگوید حوزهای بیرون از من هست و تا بیرونش لحاظ نشود، تعین بما هو تعین معنی پیدا نمیکند.
نکته : توجه شود درباره تحلیل مفهوم وجود به نظر میرسد برخی تحلیلهای روانشناختی هست که زیربنای تحلیل منطقی است. مثلا به نظر میرسد اصل امتناع تناقض یک تحلیل روانشناختی دارد که زیربنای همه تحلیلهای منطقی و... است؛ که: خداوند ما را چگونه قرار داده است که آن را به عنوان نخستین اصل میپذیریم (به نظر میرسد از نظر تحلیل خیلی شبیه مساله امتناع استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد مستقل باشد)
نکته: یک مساله بسیار سنگین این است که متقابلین دو شاخهی یک ریشهاند یا دو لنگ یک بارند؟ یعنی از شدت ارتباط است که متقابلند یا از شدت عدم ارتباط؟ این سوال بسیار سنگینی است، یک نظر این است که از شدت ارتباط است. یعنی اگر آن ریشه را درک کردی طرفین به راحتی ادراک میشود. در تحلیل خود از مفهوم وجود گفتیم که کار از اینجا شروع میشود که یکی از مشاعر ما مدرَکی را در یک مشعر مییابد و در حال بعدی نمییابد، یعنی یافتِ مدرَکی در یک قوه مدرکه، و نیافتن آن درهمان قوه در بستر زمان؛ این گونه است که وجود و عدم را درک میکند. مثلا یک بچه اول تابلو را در این طاقچه میبیند، اما هنوز مفهوم آن را به عنوان «تابلو هست» درک نمیکند. یک بار دیگر میآید و این طاقچه را بدون تابلو میبیند، یعنی در جایی که انتظار آن را داشته، نمییابد؛ بعد این دو مفهوم وجود و عدم با هم پیدا میشوند."
[تلمیذ: سوال در چند جهت است:
اولا این بیان در خصوص مفاهیمی است که از طریق علم حضوری به ما رسیده است اما خود شما پذیرفتید که تصور مقدم بر تصدیق هم داریم که مثلا از طریق سوال یک مفهومی برای ما شکل بگیرد، که استدلال فوق، آن را پوشش نمیدهد.]
پاسخ: مقصود از تقدم تصور بر تصدیق، تقدم تشکیل قضیه استفهامیه - که تصور است - بر تصدیق به جواب آن است، نه تقدم یک تصور منفرد که ارتجالا بدون سابقه در ذهن موجود شود. [سوال مجدد تلمیذ: متوجه این مطلب هستم اما در جایی که با استفهام، تصوری در ذهن پیدا میشود، تصوری آمده که سابقه علم حضوری نداشته (ولذا تصورش بر تصدیقش مقدم است) و ظاهرا برهان شما در آنجا پیاده نمیشود.] پاسخ مجدد: گاهی تصور به معنای یک مفهوم منفرد مثل انسان است و گاهی به معنای عدم تصدیق لذا قضیه مستفهمه را منطقیون مجموعه سه تصور موضوع و محمول و نسبت میدانند؛ آیا تصور منفرد مورد استفهام داریم؟
[تلمیذ: ثانیا در تبیین اول، به نظر میآید مصادره باشد، یعنی اصل مدعا تکرار شده و در تبیین دوم، این بیان شما با آن بیان ناسازگار میشود که در خصوص رمز بداهت فرمودید رمزش این است که فقط یک مقابل داشته باشد. استدلال شما به نحوی است که تمام مفاهیم فقط با یک مقابل در ذهن پیدا میشوند و آن هم عدم یا حد خود آن مفهوم است. (هر مفهومی تعینی دارد و در مقایسه این تعین و فضای بیرون از تعین، این تعین شکل میگیرد، پس هر مفهومی حاصل فقط یک مقابله است پس هر مفهومی بدیهی میشود و هذا خلاف الوجدان) به نظر میرسد این استدلالی که در اینجا آمده با معیار قرار دادن نحوه انتزاع وجود وعدم، آن را در مورد همه مفاهیم جاری کرده است. این ادبیات (هر تعینی و بیرون آن تعین که عدم آن تعین است) اولا و بالذات ناظر به وجود و عدم است. به تعبیر دیگر، فضای تقابلی وجود وعدم، معیار برای حصول تمام مفاهیم در نظر گرفته شده است. در واقع به نظر میرود تحلیل روانشناسی از پیدایش مفهوم وجود و عدم را به کل مفاهیم تسری داده اید.]
پاسخ: تبیین اول مبتنی بر این است که در بدو تولد، مفاهیم شکل نگرفته باشند و خلاصه باید برای شکل گرفتن آنها توجیهی ارائه داد و هر توجیهی ارائه شود تکرار مدعا نیست مگر بگوید مفهومی نبود و سپس شکل گرفت. تبیین دوم میگوید تا بیرون لحاظ نشود تعین بماهوتعین معنی پیدا نمیکند اما نکته در بیرون است که لحاظ میشود. در بدیهیات تنها به یک مقابل، مفهوم ظهور میکند که امر آن در ذهن دائر به وجود و عدم است؛ اگر مقابله را فهمید طرفین هم واضح است و اگر مقابله را نفهمید هیچ درکی از طرفین ندارد نه اینکه درکی من وجه و ومبهم داشته باشد. اما در غیر بدیهیات مقابله هست ولی اطراف مقابله دو چیز نیست بلکه چند چیز است خواه لبّ مقابله بین مجموع چند متقابلین، ثنائی باشد مثل عناصر حد تام انسان که هر کدام مقابلی دارد و خواه بدواً اطراف ثلاثه و ... باشد. [سوال مجدد تلمیذ: از این جهت تکرار مدعا دانستم که مدعا این نیست که «مفهومی نبود و سپس شکل گرفت» بلکه مدعا این است که «ظهور مفاهیم به وسیله مقابله است» و این توجیه دقیقا همین را تکرار کرده است.] پاسخ مجدد: محور این توجیه، تبیین رمز خروج از فضای طلق است، یعنی بیان اینکه از واحد به وسیله واحد نمیتوان خارج شد؛ بلکه متعدد است که میتواند فضای واحد علم حصولی (نه حضوری) را تغییر دهد؛ بلکه فضای واحد بالدقه اصلا فضای علم حصولی نیست و تحلیل واحد، شروع آن است.
[تلمیذ: ثالثا (که البته ربطی به اصل مدعا ندارد بلکه حاصل مطالعه بیان شماست اینکه) اگر دلیل بر اینکه متقابلین از شدت ارتباطند که متقابلین شده اند را اگر توضیح دهید ممنون میشوم. ارتکازا فرمایش شما را تایید میکنم اما آیا دلیل و تبیین هم دارد؟]
پاسخ: رمز شدت ارتباط، عدم امکان اجتماع است. چرا ممکن نیست جمع بشوند ولی متخالفین ممکن است جمع بشوند؟ شاید شدت ارتباط از وحدت ظرف است یعنی دقیقاً بستری که قبول یکی از آن دو میکند یکی است و هر یک از طرفین ظهور خاصی یا بطون خاصی از آن ظرف واحد است و لازمه این بیان این است که دقیقاً ظرف ظهور سفیدی غیر از ظرف تحقق شیرینی است ولی همان ظرف ظهور سیاهی است مثلا.
ادامه بحث جلسه هشتم در برگه بعدی وبلاگ (برگه زیرین)